بسمه تعالی

زنده کردن ارزشهای دفاع مقدس درخاطرها وخاطره هارا یکی یکی اززبانهابیرون کشیدن وآن فضای جنگ رابازآفرین کردن وبرصفحه کاغذدرآوردن این مهبتی است که می بایست جهادگران راه دفاع مقدس که سالهای سال آن را تجربه کرداندبه نسل هال حاضر ونسل های آینده انتقال دهند که امیدوارم ماهم بتوانیم بانوشتن چندخط هرچند بی محتوا وبی اثرنسیمی ملایم باشیم برطوفانهای دریا که موجی سهمگین رابه دنبال خود دارند واقیانوس رامتلاتم میکنند.اشاالله

اینجانب علی اصغر موحدی فر در تاریخ 30/4/64 به همراه چند نفر ديگر از عزيزان رزمنده دوران دفاع مقدس از قبيل رزمندها ي دلاور حسین علی حسینی فرزند ابراهيم و محمد كريم علي حسيني پس از انجام مراحلات ثبت نام از محل سپاه پاسداران گناباد به طرف ميدان امام خميني بدرقه و پس از مراسمي مختصر يعني خواندن قرآن كريم وسخنراني علماو فضلا دست خداحافظي به دوستان دراز کرده و از آنها جدا شدیم بعد ازمراسم خدا حافظی سوار برماشين و به طرف مشهد مقدس پادگان نخريسي حركت كرديم كه بعد از رسيدن به پادگان نخريسي و مراحل پذيرش و گزينش و همچنین صدور كارت شناسايي و دادن وسايل مايجتاج جبهه  هاروز بعد از آنجا به سمت حرم مطهر امام رضا(ع) حركت کردم پس از پياده روي مسير پادگان نخريسي تا حرم وهمچنين زيارت امام رضا(ع) به طرف ايستگاه قطار حركت نموده و در ايستگاه قطار چند ساعتي توقف نموده كه بليط ها را صادر و به ما دادند ساعت حركت ساعت 4 بعدازظهر بود به اتفاق دو نفر ذكر شده در بالا به قطارسوار شديم همگي دريك كوپه بوديم هنوز صداي ريل قطار كه در حركت بود در گوشم هست هنوز تكان دادن كوپه ها كه درحال حركت بودند آنرا با تمام وجود لمس ميكنم.

هنوز پياده ، روي داخل واگن و نگاه كردن به دوستان رزمنده كه هر كوپه از يك شهري بود و با لهجه خودشان صحبت مي كردند يادم نمي رود هنوز خوابيدن در قطار آنهم با آن سروصداهاي مربوط به خودش از يادم نمي رود گاهي اوقات بود كه دو ساعت نمي توانستیم بيشتر درقطار بخوابيم از نداشتن جا گرفته تا سروصدا و همچين فضولي بعضي از دوستان اينها همش خاطره است قطارها هم كه مثل الان نبود كه تهران مشهد دو خطه باشد يك خطه  بود يادم هست قطار ما كه درجه دو بود  بايد در ايستگاه توقف مي كرد تا قطار ديكر از روبرو كه مي آمد يا درجه يك بود و یا  بايد اول او مي رفت بعداً نوبت حركت قطار ما مي شد كه حركت نمايد هنوز خوردن غذا وچاي

در كوپه هاي قطار از يادم نمي رود. خوردن چاي در قطارهاي آن روز كمي مشكل بود و غذاي قطار برنج مي آوردند كه به نظرم اصلاً روغن نديده بود گوشت هاي مرغ آن ناپخته بود به هر نحو كه بود چند لقمه با دوستان

ميل مي نمودند آن هم بخاطر اينكه گرسنه نباشيم.به هرحال رسيديم به تهران و در همان روز از قطار آمديم پايين

 

مي بايست باز به فكر صدور بليط قطار اهواز مي شديم وبدوبدو پله هاي ايستگاه را بالا رفته و به طرف باجه صدور بليط حركت مي كردیم .

به هرحال به صف مي ايستادم تا نوبتمان شود با همان كارت هاي شناسايي يك بليط صادر و به ما مي دادند بليط را گرفته و خيالمان راحت مي شد. بعداً با حسين آقا و كريم آقا مي رفتيم داخل شهر تهران تا بعد از ظهر براي خودمان راه مي رفتيم يادم هست به زيارت حضرت شاه عبدالعظيم رفتيم و از آنجا به طرف خانه عمويشان حاج ابراهم حركت كرديم و رفتيم از عمويشان هم سري زديم كه ساعت حركت فراررسيد وبه طرف ايستگاه قطار حركت كرديم .

سوار بر اتوبوس واحد شديم همه ما جوان هايي بوديم با لباس نظامي بعضي از همشهريان تهراني خيلي با صفا بودند ،سؤالاتي مي كردند از جبهه ها ما هم به آنها پاسخ مي داديم يا هم مي گفتند شما بچه ی كجاييد مي گفتيم ما بچه هاي خراسان و مشهد و گناباد هستيم .

اسم مشهد و امام رضا(ع) كه به زبان مي آمد التماس دعا مي گفتند دوره مثل الان نبود مردم دين دارتر بودند هنوز جنگ بود واز انقلاب چيزي نگذشته بود همه دلداده رهبر و جنگ و جهادو و رزمنده ها بودند.

گاهي اوقات دست به سروصورت ما مي كشيدند و ازاين بابت احساس شعف به امان دست مي داد بعد از رسيدن به ايستگاه قطار سوار بر قطار عازم به خوزستان و اهواز شدیم و سوت قطار به حركت در آمد ما هم كه آماده  وداخل كوپه نشسته و شروع به حركت به سمت اهواز كرديم .

يادم هست بعد از عبور از استان هاي قم، لرستان و ... به استان خوزستان مي رسيديم استاني كه همش شده بود جنگ و جهاد ايثار و گذشت و فداكاري سرزميني كه در آن سرزمين شهداي بزرگ جان به جان آفرين تسليم نموده و وظيفه خودشان را به بهترين نحو انجام داده اند و ما از قافله آنها عقب مانديم.

رسيديم به اهواز از قطار پياده شدیم بر ماشين هاي تويوتا سوار شده و به سوي لشكر 92 زرهي حركت كرديم . اول پادگاه دژباني داشت خيلي قرص و محكم درخواست مدارك مي نمودند. گاهي اوقات بچه ها را از ماشين ها پياده و داخل ساك ها را مي گشتند بعد از ورود به لشكر 92 زرهي چون قرارگاه لشكر 5 نصر و بعد از آن قرارگاه لشكر 21 امام رضا(ع) داخل لشكر 92 زرهي بود پياده شديم و پس از كارهاي اوليه به طرف لشكر 21  امام رضا (ع)

حركت كردم دژباني لشكر 21 امام رضا(ع) هم ما را بازرسي مي كردند از لشكر 92 زرهي تا لشكر 21 امام رضا(ع)حدودا سه تا جهار کیلو مترراه بود که می بایست به وسیله ماشین های داخل لشکرسوارمی شدیم وبه لشکر21 مي رسیدیم .رفتیم به پنج طبقه هاوبه ستادلشکر خودمان را معرفي كردیم.

بعد از معرفي وصحبت درخواستمان مبني بر خدمت در گردان ادوات را پذيرفته و ما را مأمور به گردان ادوات لشكر 21 امام رضا(ع) کردند خودمان را به فرماندهي آن گردان معرفي نمودم آن زمان خدارحمت كند علي دادالهي فرمانده گردان بود ، سرهنگ محمدرضا ميرزايي هم  جانشين گردان بودند و دوستان ديگر هم خيلي از گناباد بودند كه در آن گردان خدمت مي كردند ما هم به جمع آن عزيزان پيوستم ما را مأمور به مينی كاتيوشا كردند رفتيم به واحد مينی كاتيوشا، فرمانده محترم آن را الان بياد ندارم كه كی بود بلاخره رفتم و مستقر شديم.

چند روز اول صبح ها به ما آموزش مينی كاتيوشا مي دادند نمازها هم كه هميشه و در هر سه وقت به جماعت در مسجد برگزار مي شد. بعد از ظهر كه مي شد بچه هاي ادوات هرواحد در كنار سوله های  خود يك تور واليبال و يا فوتبال زده و بازي مي كردند. بعضاً خيلي با صفا بود مي رفتيم واليبال بچه ها و يا فوتبال آنها را تماشا مي كرديم. لذت وهيجان خوبي داشت .

روزها خيلي گرم مي شد خصوصاً از ساعت 11 صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر درجه هوا تا 50 درجه بالا مي رفت باهمه اين سختی ها جبهه ها صفاي ديگري داشت. توذهنم نيست كه در آن وقت آيا كولر هم بود يا نه. آنچه كه به ذهنم می رسد كولر هم نداشتيم چفي هارا خيس مي كرديم و رويمان مي انداختيم. داخل  سوله هرروز يك نفر بايد شهردار مي شد و نظافت مي كرد همچنين غذا را بين دوستان تقسيم مي كرد و ظرف هاي آنها را مي شستیم درآنجا مي گفتند آقاي شهردار مثلاً امروز شهردار كيه ، بيست روزي كه در اينجا بوديم نوبت رسيد كه به خط برويم شب هنگام بود ساعت 8 الي 9 بود كه ما را بر ماشين سوار كردند و مقصدمان هم جزيره مجنون بود.

حركت كرديم ما كه در شب نفهميديم ازكجا و به كجا مي رويم فقط دريا مي ديديم و نی ها را تا اينكه ساعت 12 تا 1 شب بود كه به جزيره مجنون رسيديم موقعي كه هوا روشن شد يك جاده كه به نام جاده خندق بود داخل جزیره و نی ها  زده بودند و ما را در كنار جاده در سنگر مينی كاتيوشا مستقر كردند يك طرف جاده خاكريز زده بودند طرفي كه عراقي ها ديد داشتند و طرف ديگر جاده يك كانال نسبتاً پر عمق زده بودند كه چنانچه گلوله های  هواپيما و یا خمپاره و توپ به  زمين و جاده اثابت نمايد بچه ها داخل كانال بروند تا آسيبي به آنها نرسد هوا خيلي شرجی بود هوا چنان بود كه هميشه لباسهايمان خيس بود گاهاً داخل جاده را نگاه مي كرديم تا ببينيم چه خبر است عراقي ها از ما خيلي بيشتر گلوله شليك مي كردند هميشه منتظر سوت خمپاره و توپ و كاتيوشاي دشمن بوديم .

درسه نوبت وسط ظهر و بعد از ظهر ساعت هاي 4 الي 5 بود كه منطقه را زير گلوله مي گرفتند چنانچه گردو خاك ماشين به چشم عراقي ها مي آمد منطقه را زير آتش مي گرفتند.

شب ها در سنگرهايي كه از پيش تهيه شده بود بوديم داخل سنگرها به لحاظ اينكه كنار جزيره و آب بود حشرات و حيوانات دیگر خيلي بودند علي الخصوص موش هاي فراواني در سنگرها جا گرفته بودند كه خيلي به مواد غذاييمان حمله ور مي شدند. گاهي اوقات مي شد كه پوست كف پاي بعضي از دوستان را موشها خورده بودند و عقرب و ديگر حشرات هم كه بود . از طرف ديگر سنگر ما در كنار سنگر دوستان سرباز ارتش از لشكر 21 همزه واقع شده بود و آن دوستان هم به ما سری مي زدند ما هم به آنها سر مي زديم .

درشب همه صداها به گوش مي رسيد خصوصاً صداي غورباقه و بعضي از سوسك ها  بيشتر بود و گاهاً صداي دلخراشي هم داشت داخل آب مار داشت گاهي اوقات به ما مي گفتند نيروهاي اطلاعات عمليات عراقي ها در شب به سنگر ها مي آيند و آمار مي گيرندو يا ترس از اينكه آنها  يك فنر دارند كه مي توانند در چند ثانيه گردن را از بدنمان جدا نمايند خيلي باید مواظب باشیم

چند روزي كه در اين سنگر مستقر بوديم ما را به سوي پاسگاه داخل آب بردند نمي دانستم پاسگاه چي هست سوار بر قايق شديم وبه طرف پاسگاه حركت كرديم داخل جزيره راه كارهايي زده بودند يعني نی ها را به اندازه عبور قايق از نيم متر زير آب بريده بودند که بتواند يك قايق عبور كند وپره های  موتور آن در پايين به نی ها گیر نكند نمي دانم ساعت چند بود كه سوار بر قايق شده و از اين راهكار به آن راهكار تا اينكه ما را رساندند به پاسگاه مرزي که داخل آب بود خيلي ترسناك بود به پاسگاه كه رسيديم ديدم چند نفر از عزيزان رزمنده در آنجا مستقر هستند . باهم ديگرسلام و احوال پرسي كرديم .جوياي احوال شان شدم و پس از  سؤالاتي مبني بر وضعيت آبراه و پاسگاه که از آنهاكردم آنها هم پاسخی کوتاه  دادند.

به شما بگويم در شبانه روز يك بار يك قايق مي آمد غذا و آب و مهمات مي آورد و مي رفت غروب نشده بود می بایست غذا مي خورديم چون نمي شد چراغ روشن كرد كارهايي كه مي خواستيم انجام دهيم در روز انجام مي داديم .

سنگرها را برروي آكاسيو درست كرده بودند و راه هاي سنگرها يك نفره به سنگر استراحت هم با يك رديف آكاسيب به هم متصل شده بود. سنگرها هم آنچنان مستحكم نبود فقط بگويم چند كيسه شن بود كه در كنار هم و روي هم قرارداده و يك سنگر درست كرده بودند . مأمرويت ما در آن پاسگاه يك هفته بود . روزهاي اول خيلي سخت بود ولی  شب ها از روزها خيلي سختر مي گذشت .صداي شليك خمپاره هاي دشمن به وضوح شنيده مي شد منتظرسوت گلوله آن بوديم كه اين گلوله به كجا اصابت مي كند يك شب نوبت نگهباني من بود در سنگر نشسته بودم و از ترس دوروبرم را نگاه مي كردم . شب بود و تاريك پاسگاه دشمن هم در 50 متري ما بود گاهي اوقات صداي عراقي ها را مي فهميدم خيلي ترسناك بود شب بود داخل سنگر نشسته بودم. صداي شليك گلوله را شنيدم منتظر ماندم يك دفعه گلوله در چند متري ما به آبهاي جزيره اصابت كرد. صداي فر فر تركش ها را می شنيدیم كه از روي سرم عبور می کند يك تركش كوچك هم كه به بازويم اصابت كرد چيزي نبود تركش نسبتاً سرد شده بود.

خيلي شب ها به كندي و روزها به سختي مي گذشت هوا خيلي گرم وشرجي بود . گاهي اوقات ناي حرف زدن نداشتيم دردسرتان ندهم يك هفته مأموريت پاسگاه به پايان رسيد و روز موعد فرارسيد منتظر قايق بودم كه ساعت 10 صبح صداي قايق به گوشم رسيد خيلي خوشحال بودم تا اينكه قايق آمد و در كنار سنگرمستقر شد ديدم كسي

 

جايگزين من  نيامده برايم خيلي سخت بود گفتند كسي نبود كه او را بياوريم بلاخره ماندم تا روز ديگر كه قايی آمد ديدم نيروي جايگزين را آورده با دلي نسبتاً خوشحال و آرام و هر چند جدا شدن از دوستان ديگر كه آنها هم مثل من بودند خيلي به دل نمي چسبيد.

از انها خداحافظي كرده و به سوي جاده خندق و سنگر قبلي حركت كرديم تا رسيديم به سنگر خواب قبلي از آنجا كه مأموريت ما 20 روز بود كه مي بايست در جاده خندق باشيم به اتمام رسيد و ما را مجدداً بر تويوتا سواركرده به سوي اهواز و مقر اصلي مان يعني ذاقه مهمات لشكر 92 زرهي كه محل استقرار گردان ادوات بود حركت دادند اين چند ماه هم گذشت كه بعد از خدمت در خط و پشت خط در تاريخ 10/7/64 ترخيصي را گرفته و به سمت تهران و خراسان و گناباد حركت كرديم حسين آقا و كريم آقا در آنجا ماندند.

همين قدر بگويم جبهه ها با همه كم و كاستي كه داشت خوبي هاي آن در مقابل كاستي هاي آن قابل مقايسه نيست كشور را از هر گونه تجاوز دشمن ديگر به اين مرز و بوم بيمه كرد و اميد خناسان  و شيطان پرستان را به يأس مبدل كرد.   تاریخ تهیه خاطره مورخه 25/9/1391

                                                                   با تشکر

                                                           علی اصغر موحدی فر