شهيد محمدحسين علي حسيني نجم آباد و برادرشان
شهيد محمدحسين علي حسيني و برادرشان
 
 
فصل اول : نجات معجز آسا
جوان از تنهائي ‏، غروب وبيابان هيچ ترسي نداشت او در اين بيابان رشد ونمو كرده بود و تقريباً وجب به وجب آن را مي توانست معرفي كند . علت گام هاي سريع او در اين برف سنگين و كم سابقه كه امسال همه جا را سفيدپوش كرده بود بيش از تلاش براي يافتن گوسفندهاي مفقود شده ، شوق  رسيدن به مجلس عزاداري محرم در روستا بود و به   همين خاطر نيز پاها را تندتر از برف ها بيرون مي آورد و جلو مي رفت و در اين مسير چوبدستي نيز كمك موثري براي او بود از برادر ده ساله اش كه با خواب خويش باعث پراكنده شدن گوسفندان شده بود هيچ ناراحتي به دل نداشت وتلاش داشت تا هرچه سريع تر گوسفندان را بيابد.نگاهي به پشت سر انداخت تا ببيند ايا خيبر،سگ گله كه كمك خوبي تاكنون براي او بوده رسيده يا خير.اورا نديد وليكن با مشاهده آثار قدم هاي خود بر  روي برف  و بوجود آمدن منظره اي زيبا به وجد آمد.
لباس هاي مندرس او را بخوبي از سرمامحافظت مي كردند تا روستا فاصله داشت ولي منتظر هيچ كمك خاصي نبود ! بهتر ديد نوحه شب  قبل مجلس عزاداري روستا را  كه درباره ميدان رفتن قاسم  بن الحسن (ع) بود با خود زمزمه كند و حتي صداي خود را نيز بلند كرد.بافشردن چوبدستي در برف سعي مي كرد براي بالا  رفتن از تپه كمك بيشتري از آن بگيرد.
هنوز بخوبي از تپه بالا نيامده بود كه چشماني را در چشم خود دوخته ديد ! مكث كرد بدنش نه از سرما كه از ترس شروع به لرزيدن كرد انگار گرگ ها هم از ديدن يكباره او يكه خورده بودند. قدمهايش سست شد.چوبدستي را سريع بالا آورد وشايد همين حركت  هم باعث به خود آمدن گرگ ها شد و هماهنگ به جلو قدم گذاشتند و در يك لحظه به طرف جوان حمله آوردند. اصابت چوبدستي به سر حداقل دو تاي آنها، گرگهارا متوقف نمود و در همين توقف مختصر او توانست رو به پائين تپه و پشت به روستا فرار نمايد . گرچه به هيچكس و هيچ چيز اميد نداشت ولي 
نمي توانست فرياد نكشد و فرار نكند پايش لغزيد و به زمين افتاد.براي بلند شدن وقت نبود. بنابراين در برف ها شروع به غلت زدن كرد تا بتواند فاصله خود و گرگها را بيشتر و بيشتر كند.با اين غلتيدن گرگها هم نمي  توانستند حمله اي برق آسا داشته باشند. به چاه آن ناحيه انديشيد و مسير غلت زني را به آن سمت قرار داد وخود را به طرف آن كشاند و ناگهان تقريبا بدرون آن پريد .هنوز به اندازه دو برابر قدش بيشتر در چاه سقوط نكرده بود  كه چوبدستي خود را از حالت عمودي كه قبلا قرار داده بود به حالت افقي برگرداند و با گير كردن چوبدستي در دو طرف چاه از آن آويزان شد سعي كرد پاها را در دوسوي چاه نگه دارد ولي جاي حفرشده در ديوار چاه  بالاتر از محل پاهاي او قرار داشت و اين اقدام او تنها باعث ريزش مقداري خاك از طرفين چاه بداخل آن شد. نگاهي به پائين انداخت و سريع چشمهايش را بست و اصلا مايل نبود آنچه را داخل چاه ديده بود باور كند. صداي فرياد خود را بلندتر كرد. در كف چاه ماري چمباتمه زده بود و انگار انتظار كسي يا چيزي را مي كشيد.به بالاي سر نگاهي انداخت و از درون چاه سر حداقل دو گرگ منتظر را ديد.
مشاهده مار او را به ياد دوراني انداخت كه پدرش در محل جاليز روستا در تشكچه فرزندش ماري يافته و با بيل آنرا كشته بود  ولي اين بار نه پدري بود ونه بيلي.
بهتر ديد چشمان خود را ببندد و بافشار آنها سايه هاي سنگين گرگ ها و وجود مار را از زندگيش حذف كند ولي صداي فريادش آنها را هرلحظه براي او جدي تر مي نمود. نگاهي به چوبدستي انداخت. انگار به‌ آن التماس مقاومت مي كرد. لحظه اي كفايت كرد تا فريادهاي نامفهوم خود را به عباراتي همچون “يا حسين” , يا پيغمبر و.... مبدل سازد تا هم فرياد زده باشد وهم از آنها استمداد طلبيده باشد. 
تكان مار درته چاه باعث شد عليرغم فاصله نسبتا زياد پاهاي خود را جمع كند و به ديواره چاه برساند ولي سرخوردن آن ها باعث شد دوباره آويزان شود.
چوبدستي تكاني خورد مقداري خاك را به صورت او ريخت و سپس سقوط خاكها به ته چاه باعث تكان بيشتر مار و افزايش وحشت او شدند سرانجام موفق شد پاهايش را يكي پس از ديگري در محل جاي پاي حفر شده در ديوار چاه قرار دهد و نفس  راحتي بكشد.و در آن حال 
مي انديشيد كه وظيفه اش چيست و براي نجات خود بايد چه بكند؟ 
صداي  سگش خيبر لبخندي بر لبانش نشاند. او را صدا زد. بخوبي بدون آنكه سگ را ببيند نزديك شدن او را حس كرد .به پيروزي و غلبه سگش بر گرگها اطمينان داشت چرا كه بارها قدرت نمائي منحصر بفرد او را در مصاف با گرگ ها مشاهده كرده بود يكبار گرگ تنومندي به درون خيمه گوسفندانش در چند قدمي محل سكونت وي در روستا آمده و گوسفندي را خفه كرده و روي جنازه گوسفند مي نشيند و خيبر بوي گرگ را ميشنود به دنبال او به درون خيمه رفته و در همان حال گرگ را خفه مي  كند و بر روي او مي نشيند وتا هنگام آمدن صاحبش او را رها نمي كند.
اينك از نيمه چاه شاهد نبودجانانه او با چهار گرگ گرسنه در اطراف چاه بود ونشانه آن نيز ريزش مداوم پت هاي كنده شده از گرگ ها به داخل چاه بود و سرانجام چاره اي جز گريز براي گرگ ها ي مهاجم باقي  نماند.

فصل 2 : اسوه خدمت و طاعت
هوا گرمتر از هميشه بود و انگار خورشيد بر زمين آتش مي ريخت. با دستمال كوچكش عرق هاي پيشاني خود را پاك كرد و آب دهان را قورت داد تا مقداري از عطش خود را تسكين دهد ولي نشد.
به يكباره  آرزو كرد كاش امكان تحصيل برايش فراهم بود و او اكنون مي توانست زندگي راحت تري داشته باشد ولي خوب مي دانست كه فرزندي كه در 9 سالگي بدنبال جنازه پدر باشد بايد بجاي تحصيل بخاطر گذراندن زندگي در پي گوسفندان باشد و اين چوپاني 20 سال ادامه يافت.
در زير سايه كه نشست انگار هوا سردتر شد و او تفاوت سختي چوپاني در هواي گرم را با بنائي و كشاورزي به ياد آورد و راضي تر به نظر رسيد ولي وقتي به هرم تنور نانوائي انديشيد انگار گرماي هوا كشنده تر شد .حالا نيز گرچه اكثرا وانتش خراب است و او مجبور به هول دادن و وررفتن مي شود ولي باز يك جوري راضي تر به نظر ميرسيد . در اين ماه رمضان سعي مي كرد راهي بيشتر از حدتر خص نرود ولي بخاطر كمي مسير روستا تا شهر روزانه يك تا دوبار به شهر مي رفت.
به يكباره نگران شد. پيرزن حسابي دير كرده بود با خود گفت نكند اتفاق خاصي افتاده باشد سراسيمه بلند شد و چند قدمي را بادلهره رفت و برگشت. متحير ماند چه بكند ! سريع به سمت در خانه پيرزن كه باز بود براه افتاد ولي در آستانه در متوقف ماند. نگاه بداخل خانه را صلاح نديدو از طرفي غيراز پيرزن كس ديگري هم نبود و او بالاخره بايد مطمئن مي شد.
پيرزن را در حاليكه گالن 20 ليتري حلبي در دست داشت و از خانه بيرون مي آمد ديد نفس عميقي كشيد, خدا را شكر گفت.
پيرزن همچنان پدر و مادر محمد حسين را دعا مي كرد و برايشان آمرزش مي طلبيد. گالن رابدست او داد و گفت: -كمي نفت داشت كه در والور ريختم. طول كشيد. خدا خيرت بدهد براي فردا نفت نداشتم ماراضي به زحمت شما نيستيم. وقت شما گرفته مي شود و مسيرت دور 
مي شود.
و او همچنان كه سعي مي كرد جاي خوبي براي گالن در عقب وانت دست و پا كند كه نيفتد گفت: - مادر جان اين حرفها را نزنيد. من مي خواهم اين مسير را تاشهر بروم وبرگردم. خوب براي شما هم يك گالن نفت مي گيرم ومي آورم.شما هر كاري داشتيد به من بگوئيد. اين را گفت و سريع به سمت ماشينش رفت تا احساس شرمندگي در پيرزن برانگيخته نشود آخر او بيشتر دوست داشت ناشناخته به افراد ازكارافتاده وبي سرپرست كمك نمايدو بارها نيمي از هيزمي براي منزلش مي آورد را براي آنها كنار مي گذاشت و نيمه شب از ديوارنسبتا كوتاه منزل آنان بدرون حياطشان مي انداخت.
خدا خدا مي كرد كه ماشين روشن شود استارت زد ماشينش روشن شد او براه افتاد و درآئينه پيرزن را ديد كه براي حفاظت او و چهارچرخش “انا انزلناه” مي خواند و به طرف او فوت مي كند.
هنوز كاملا از روستا خارج نشده بود كه يكباره بخاطرش آمد پيرمرد همسايه بايد امروز به دكتر مراجعه ميكرد. از اينكه بموقع اين موضوع بيادش آمده بود خوشحال شد. ماشين را به سمت چپ هدايت كرد وتوقف نمود.مجبوربود تا جلوي منزل پيرمرد (كه بيش از 3درتاحياط وي فاصله نداشت)پياده برود زيرا وانت در كوچه جا نمي شد. در حياط پيرمرد رازد و منتظر ماند.
چند لحظه بعد پيرزن در خانه را گشود و با ديدن او گفت:
- آقاي علي حسيني فردا پسرم از شهر مي آيد و پدرش را به دكتر مي برد شما امروز خودتان را اذيت نكنيد ولي او توجه نكرد. يا اللهي گفت و وارد شد.پيرمرد درسايه ايوان دراز كشيده و يك شيشه شربت سينه بالاي سرش با قاشقي كه نشانه هائي از آن دارو داشت گذاشته شده بود.
سرفه هاي ممتد و خشكش حكايت از كهنگي بيماري مي كرد.بلافاصله كمكش كرد تا بلند شد. در خلال انجام كار نه تعارفات پيرزن را مي شنيد ونه دعاهاي او به گوشش مي رسيد. پيرمرد را به خود تكيه داد و كمكش كرد كه راه بيفتد و آرام آرام از در خارج شدند. طولي نكشيد كه پيرمرد در كنار او نشسته بود و او روستا را ترك مي گفت. در راه بخاطر اينكه سكوت بين آنها حاكم نشود و در آن سكوت پيرمرد مريض احساس منت و درد نكند خود را مجبور مي ديد از زمين وزمان سخن گويد تا وي حتي فرصت فكر كردن هم پيدا نكند و محمد حسين را تنها يك همراه بداند وبس.
اين مسئله تا هنگامي ادامه داشت كه او از ماشين هاي عبوري صحبت كرد و پيرمرد مريض فورا گفت:- خدا خيرت دهد. شمابا ماشين شخصي به پسرم رانندگي ياد داديد و او توانست تصديق (گواهينامه) بگيرد لذابهتر ديد سكوت اختيار كند  تا نتيجه عكس نگرفته باشد.
خوشحال بود كه اين بار سفارشات همسرش را پسرش يادداشت كرده بود تا مانند دفعات قبل فراموش نشود. تصميم  گرفت در هر مركز خريد از يك با سواد كمك بگيردو فعلا مشكل خود را حل كند.
تقريبا دو ساعت از اذان ظهر گذشته بود كه پس از مرور ذهني و اطمينان از انجام تمامي سفارشات و خريد هاي درخواستي به همراه پيرمرد مريض كه بعد از تزريق حالش بهتر شده بود در راه بازگشت بود.
از تآخير نمازش دلخور بود ولي نمي توانست خريد ها و نوبت دكتر را به تأخير بيندازد بخاطر اينكه بايد به افطار خانواده ها ميرسيد ولذا او عجله داشت.
پيرمرد را  كه به خانه رساند سريع به منزل شتافت. خريدها را روي تخت چوبي ايوان گذاشت و همچنانكه همسرش را  از مطبخ خانه صدامي زد. آستين ها را بالا زده وضو ساخت. از مدتي قبل كه مادر را  ازدست داده بود تصميم گرفته بود تا حداقل يكسال نماز قضا برايش بخواند و اصلا مايل نبود اين كار را متوقف و يا معطل سازد.
وضو گرفت و به نماز ايستاد. نماز ظهر وعصر را خواند و17 ركعت نماز قضاي مادر را شروع كرد . لب هايش از عطش بهم چسبيده بود و تشنگي آزارش مي داد. سلام ركعت آخر را كه گفت رواندازي را از روي تخت برداشت آنرا داخل سطل لاستيكي مطبخ كه پرآب بود انداخت و در آب فرو برد. وسپس بيرون كشيد و همچنانكه از آن آب مي چكيد و  خطي از خيسي روي زمين خاكي حياط درست مي كرد. آن را روي ايوان در حاليكه دراز كشيده بود بر روي خود كشيد و خنكاي رضايت الهي را از خنكاي آب بخوبي درمي يافت.
همسرش كه از آن سوي خانه به اين منظره مي نگريست در دل به اين همه زحمت و فداكاري آفرين گفت.
 
 
فصل 3 : نمونه در كار
دو برادر خانمش كه سوار شدند از آئينه نگاهي به 3 پسرش كه در عقب وانت نشسته بودند انداخت و آنها رادر حال صحبت ديد. آئينه را بهتر تنظيم كرد و در حاليكه ماشين را روشن 
مي كرد گفت: -برويم كس ديگري نمي آيد؟
و سپس بدون اينكه منتظر جواب بماند براه افتاد. چندروزي بيشتر نمي شد كه برادر خانمش از جبهه به مرخصي آمده بودومحمد حسين با ولع خاصي- كه انگار شنيدن خاطرات جبهه نيز وظيفه اش بود- خاطرات اورا شنيده بود- او ديروز كه برادر خانمش را در مسجد ديد بگونه اي كه ديگري نشنود به او ياد آور شد كه بهتر است در پايان مرخصي هيزم مصرفي منزلش را كه رو به اتمام است تأمين كند.
محمد حسين در حال رانندگي بيابان را از نظر مي گذراند و خود را در حال چراي گوسفندان 
مي ديد.
- خداوندا, شكرت.
اين جمله كه با آهي از سينه اش خارج شد همراهانش را مجبور كرد سوال كنند.
- چه شده آقا محمد حسين خدا را شكر مي كني؟
و او بدون اينكه چشم را از راه ناهموار مسير بردارد پاسخ داد.
-هميشه بايد شكرگذار بود خدا از بچگي بارها وبارهابه من رحم كرده و مرا از مرگ نجات داده است. حالاهم قوت بازو دارم كه كاركنم و بتوانم خرج زن و بچه خود را دربياورم وعلاوه برآن منت كسي را هم نكشم. پسرانم مي توانند درس بخوانند ودر آينده مفيدتر از پدرشان بشوند واين فايده آنان براي مردم به آنها خدابيامرزي خواهد داد. بنظر شما اينها شكر ندارد؟ اصلا كي ميتواند شكر او را بجا آورد؟
ببينيد من سالها در اين بيابانها بدنبال گوسفندان بوده ام و بعضي شب ها را نيز در بيابانها گذرانده ام و پس از آن سختي ها الآن راحت تر هستم وبه فضل خدا با ماشين هيزم مي آورم و نه با چهار پا و اين ها عنايت اوست .
راستي ديروز به منزل پدر خانمت رفتم بنده خدا حال مساعدي نداشت از او سرزده اي؟ - نه خدا وكيلي.پريروز شهر بودم . ديروز هم نرسيدم امروز هم كه شما مارا به هيزم كني مي بري. واو در حاليكه مي خنديد گفت :
-كار براي خانواده عبادت است . صله رحم هم سفارش دين و پيغمبر ماست . عيادت بيمارهم كه از كارهاي لازم است. اين سه را ترك نكن و به بچه هاي خواهرتان هم بگوئيد كه چنين باشند. وباز از آينه به آنان نگريست كه چگونه در حاليكه باهم صحبت مي كردند و او از سخنان آنان چيزي نمي شنيد مي خنديدند و او با بالا بردن چشم ها بازهم خدا را در دل شكر گفت.
مقداري ديگر كه رفتند ماشين را متوقف و خاموش نمود . پسرانش زود تر از همه پائين پريدند. سريع كاپشن رنگ و رورفته اش را از تنش بيرون آورد و همچنانكه آنرا بداخل ماشين پرتاب مي كرد در مقام يك فرمانده گفت: 
-عليرضا من و دائي نعمت هيزم مي كنيم. دائي اسدا.. آنها را جمع ميكند و شما وبرادرانت آنها را به ماشين ببر. ضمنا خدا خيرتان بدهد همه كارها را اساسي انجام بدهيد .اين سفارش پيامبراست اينجا هم طوري نباشد كه همين چند قدم راه تا ده همه هيزمها بريزد و زحمتتان هدر شود خواستان باشد.
و بدون آنكه منتظر پاسخ ويا عكس العمل خاصي بماند شروع به كندن هيزم ها كرد و برادر خانمش نيز مشغول شد. چند لحظه اي بيشتر طول نكشيد كه برادر خانمش احساس كرد عقب مانده است . براي پوشش دادن به عقب ماندگي خودش هم كه شده گفت:
آقاي محمد حسين شما از همه ما بزرگتريد ، چرا كار سنگين تر را بهده گرفتيد ؟ بهتر است من واخوي و يا فرزندان شما هيزم بكنيم و شما جمع اوري كنيد ! و او بدون اينكه در كار وقفه اي بيندازد با قاطي كردن مقداري مزاح گفت : آقا نعمت الله به جاي اينكه مي خواهي بايستي و صحبت كني بهتر است كار كني و هم حرف بزني تا عقب نماني .... و با كمي مكث به اين نتيجه رسيد كه بهتر است از فرزندان خود هزينه كند تا به كسي برنخورد لذا آهسته تر ادامه داد : آقا نعمت الله بهتر است شما هم به بچه ها كمك كني آنها عقب مانده اند ! و كار را با جديت بيشتري ادامه داد ، چند لحظه بعد نعمت الله نيز به كمك برادرش رفت كه مسئوليت بسته بندي هيزمها براي بار كردن را به عهده داشت و پس از گذشت اندك زماني مجدداً نزد كه حسين رفت و گفت : آقا محمد حسين بخودتان فشار نياوريد ، و جوانان كار را انجام ميدهم و او بدون توقف با همان لحن ملايم آميخته با شوخي گفت : ما بايد كارهاي سخت تر را بعهده بگيريم تا كار بر جوان ها ناخوشايند نيايد و آنها هم به تقليد يا مقاومت را تمرين كنند شما هم از من بشنويد و هميشه سخت ترين كارها را بعهده بگيريد ضمناً كه شما عقب تريد ! شما جوان ها اينجا اين گونه كار مي كنيد پس در جبهه چگونه كار مي كنيد مگر آنجا هم با پيرمردها بياييم و كاري بكنيم . 
همه با هم خنديدند و او هم خود كه موجب تشويق جوانان به كار بيشتر بده آنها را همراهي كرد چند لحظه ديگر همچنانكه خورشيد خود را آدام آرام به پشت كوهها مني كشاند محمد حسين عرق ريزان در كار كندن هميه بده و نعمت و اسدالله به همراه محمد رضا و حسن 
(5 نفري) هنوز نتوانسته هيزمهاي كنده شده را جمع اوري و بر وانت سوار كنند . 



فصل 4 : نگاه و ابتكار عالي 
اصلا نمی دانست که باید خوشحال باشد یا غمگین ؟با صلوات مردم در مسجد علیرغم میل خود،به عنوان عضو شورای اسلامی روستای نجم آباد برگزیده شده بود.با خود اندیشید نکند بخاطر اینکه مردم را با وانت برای تظارهرات به مرکز شهر برده یا ... آنان قصد تلافی دارند ولی سریع بخود نهیب زد که محمد حسین مگر به تو پست یا مقامی داده اند؟فکرنکنی چنین است این یک آزمایش الهی دیگر وموقعیتی برای خدمت بیشتر است.
واین تفکر او را راضی تر نشان می داد. به جواؠان می اندیشید و به حال خویش غبطه می خورد که  مقداری از عمرخود را دررژیم طاغوت گذرانده وحتی مجبور شده که از سربازی طفره برود ولی آنان درحکومتی خواهند زیست که حرف اولش اسلام و قرآن بوده و همه رفاهیات وامتیازات رادر سایه این مهم می داند ومی خواهد.لذا مطمئن شد که این جوانان قابلیت هائی داشته اندکه مورد لطف الهی واقع شده اند و این عقیده اورا تشویق می کرد تاهرچه بیشتر آنها را بپذیرد و برای خدمت وابراز وجود میدان دهد.
در همین افکار بود که صدای موذن او را متوجه وقت نماز کرد.آستین ها را بالازد ،وضو گرفت وسریع به سمت مسجد حرکت کرد.درمسیر کوتاه جوانها را می دید و باخوش وبشی (بدون دعوت ظاهری وزبانی)آنهارا با خود همراه ساخته و به عبادت معبود می برد.
هنوز به مسجدقدم نگذاشته بودکه ازپشت سرصدایش زدند رو برگرداند.برادری از سپاه پاسداران گناباد را دید او درحالیکه دست محمدحسین را می فشرد واو را به کناری می طلبید عکسی را به او نشان داد وخواست تانظرش را درباره حضوراین فرد در سنگرسپاه بیان کند . 
بی پیرایه وقاطع گفت: «تلاشی که اوبرای انقلاب کرده خیلی از مردها نکردند.در زمان انقلاب تا صبح در پاسداری ازمحل شرکت داشته است.»
به مسجد داخل شد.همچنانکه از جامهری،مهربرمی داشت با خود فکر کرد که سپاه پاسداران سنگرخوبی برای خدمت بیشتر به اسلام وانقلاب است.
با اتمام نماز ،تعقیبات وسلام به رسول الله،امام رضا وامام زمان(عج) ،جوانهای روستا دور او حلقه زدند و او با همه آنها احوالپرسی کرد واگرکسی را بیش از یک روز ندیده بود بااو روبوسی کرد.
یکی از جوانان گفت: آقاي علي حسيني آيا بايد فقط قرآن خواند يا بايد در مورد آن فكر و تامل كرد بر مبناي آن حرکت کرد ؟ ! وبالحنی گلایه آلود افزود:این بزرگان ما فقط به تلاوت و روخوانی قرآن فکر میکنند آنان ....
جوان دیگری که می خواست عجولانه موضوع دیگری را مطرح کند با لبخندزیبای او سکوت کرد واوخود گفت:جوانان عزیز حق با شماست ولی فراموش نکنید آنان بزرگان شما و پیران مایند وبرما حق بزرگی دارند.پس نباید اینگونه درباره آنها فکر کرد و قضاوت نمود . باید این اختلافات به طرز خوبی حل گردد.
با بیان این جمله خودش نیز یکباره سکوت کردواز خویش پرسید که راستی چگونه میتوان این اختلافات را رفع وبه انسجام مناسبی دست یافت .اوخوب می دانست که جوانان و پیران مکمل یکدیگرند ونقص ها وکاستی ها می تواند(وباید)برطرف گردد.
سکوتش طولانی شد و با خداحافظی یکی از جوانان بخودآمد.به یادش آمد ! که وقت غذا دادن به حیوانات خانگی از قبیل مرغ وخروس وگاو وگوسفندهاست.موقعیت را مغتنم شمرد ودر حالیکه دست آن جوان را همچنان در دست داشت از مسجد بیرون آمد.
به خانه که رسید بلافاصله مشغول غذا دادن به حیوانات شد ، یک لحظه همسرش متوجه شد که وی گندم ها را جلوی گوسفندان می ریزد خندید و درحالیکه آنها را از دست او می گرفت گفت:
معلوم هست چه می کنی مرد؟این چه طرز غذا دادن به حیوانهاست!گندم برای مرغ وخروسهاست نه گاو و گوسفندها !!
ومحمد حسین در ایوان نزدیک تخت چوبی رنگ و رورفته  نشست وچائی ای را که همسرش ریخته بود بدون توجه به لب نزدیک کرد و با سوختن لبهایش آنرا سریع پس زد وگفت:
باید از علمای شهر دعوت کنم هفته ای یک مرتبه بیایند و در اینجا جلساتی داشته باشند هرجورشده باید این اختلافات را کنار گذاشت.آری حتما باید چنین کرد.
چائی را گذاشت سوئیچ وانت را از جیب کتش برداشت و ازخانه بیرون زد.




هنوز نوشتن«ث» را یاد نگرفته بود و برایش سخت می نمود لجش گرفته بود علیرغم تمرین زیاد آن را هنوز با «س»یا «ص» اشتباه می کرد تصمیم قاطع گرفت تا امروز آموزش آنرا تمام کند.
خود را پشت میز جابه جا کرد تا مسلط تر بر دفتر و کتاب کلنجار برود.هنوز دومرتبه شروع نکرده بود که مسئول تعاون سپاه از راهرو صدازد:
آقای علی حسینی تشریف بیاورید برویم.
سریع دفتر وکتاب رابست و همچنانکه آنرا لوله کرده ودر جیب اورکت خود می گذاشت وازاطاق بیرون می آمد گفت:
در خدمتم برادر حسینی.تقصیراین صاد است.
ومسئول تعاون نیز همچنانکه برصندلی جلوی پیکان می نشست گفت:
صاد نه آقای علی حسینی.ث.3نقطه یا به عبارتی ث ثریا
ولی او با روشن کردن ماشین بهتردید بجای ادامه بحث کار را انجام دهد لذا پرسید:کجا بردم برادر؟وپاسخ شنید : 
صبرکنید خواهران هم بیایند به منزل شهید جدید شهر می رویم میخواهیم از آنها سرکشی کنیم.
فرصت خوبی بودتا حرفی را که مدتها می خواست بزند،بزند.سریع به راست چرخید تا روبروی مخاطب خود قرار گیرد وچشم درچشم سخن بگوید.سینه اش را صاف کرد وگفت:
ببینید برادر پیشنهاد من این است که نوع سرکشی ها راعوض کنیم وبهتر نمائیم.
وبا این سوال و در خواست مواجه شد:
آقای علی حسینی چه می خواهید بگوئید واضح تر و راحت تر صحبت کنید.
و او نفس عمیق تری کشید و دستپاچه بخاطر اینکه تا خواهران نیامدند حرفش را تمام کند ادامه داد : خب من این سرکشی های معمول وگاه گاه را قبول ندارم.احساس میکنم یک جورهایی تشریفاتی است و بیشتر مایه ی زحمت وازکارافتادگی خانواده های شهدا می شود لذا اگربه این صورت برگزار نشود شاید بهتر باشد چرا که نه تنها گرهی از مشکلات بازنمی کند بلکه بعضی وقتها خود گروه دیگری می شودو....
دوخواهر سلام کردند و در صندلی عقب نشستند و او صحبت خود را قطع کرده ماشین را بحرکت درآورد.
مسئول تعاون گفت:
آقای علی حسینی داشتید می گفتید ومی شنیدیم.
وایشان همچنانکه برای پیچیدن به سمت چپ راهنما می زد گفت:
باشد برای وقت دیگری.
نه الآن خواهران هم بشنوند بهتراست.
وخطاب به آنها ادامه داد:
و وی دلسوزانه گفت:
پسرم،دخترانم من 7 پسر و یک دختر دارم.درست است سواد چندانی ندارم ولی بالاخره مشکلات زندگی را می دانم وخوب متوجهم که در نبود سرپرست زندگی ؛مشکلات بیشتر میشود و حل آنها سخت تر می گردد و سرکشی های ما باید موجب راحتی بیشتر این خانواده ها باشد.
و امور زندگی آنها را بهتر وراحت ترپيش ببرد . راحت تر بگويم اين سركشي ها بايد از حالت ظاهري در بيايد و حقيقي تر شود.
سعي كرد با سكوتي اندك ونگاه به چهره شنونده اش نظر آنها را در خصوص سخنانش بداند و هنگاميكه مطمئن شد كه شنوندگان خوبي  هستند ادامه داد:
من حاضرم در اين راه پيشقدم شوم ما نبايد عده اي را جمع كنيم و   به عنوان سركشي به  خانه شهدا برويم و آنها را از كارو زندگي بيندازيم و مايه زحمت آنان در پذيرائي از جمع شويم.
در اينجا مسئول تعاون براي اينكه اشتياق خود را نشان دهد سئوال  كرد:
-پس چگونه بايد سركشي كرد و از حال آنها مطلع شد؟
و راننده همچنانكه براي عبور سريع تر پسربچه اي از جلوي خودرو بوق مي زد بدون مكث ادامه داد:
-بايد بدون اطلاع قبلي برويم . انتظار پذيرائي نداشته باشيم.اگر مشغول انجام كاري بودند دسته جمعي به آنها كمك كنيم .من برخي خانواده هاي شهدا يا رزمندگان را مي شناسم كه هنوز گندمهايشان درو نشده است يا ديوار خانه اشان نيمه تمام است.و يا سقف خانه اشان نياز  به تعمير دارد ما بايد اين كارها را تحت عنوان سركشي انجام دهيم و طوري ياريشان دهيم كه هم آبروي آنها حفظ شود و هم سرمشق   والگوي كمك ديگران شويم.
يكي از خواهران در تائيد اين نظريه گفت:
-برادر علي حسيني راست مي گوئيد.من مي خواسته ام بگويم كه برخي همسران شهدا ناراضي بنظر مي رسند و انگار مشكلاتي  دارند كه نمي توانند راحت بيان كنند.
مسئول تعاون درحاليكه چانه اش را گرفته وفكر مي كرد گفت:
-بايد با برادر ناصري فرمانده سپاه جلسه اي بگذاريم و تصميم گيري كنيم تا روشي بهتر انتخاب شود.حالا هم من و شما توي ماشين مي مانيم خواهران تنها بروند سركشي كنند و سريع هم برگردند فرزندان شهيد راهم بيرون بفرستيد تا ما با ماشين آنها را چرخي داخل شهر بدهيم.
خواهران پياده شدند .علي حسيني در دل شكر  خدا را گفت و فرصت را مغتنم شمرد:
-راستي برادر ايثار رابا كدام ث مي نويسند ؟
وپاسخ شنيد:
- آقاي علي حسيني ايثار را باهر (س.ث.ص)اي كه نوشتي مهم نيست.مهم اين است كه شما ايثارگريد و علي حسيني بر جلد كتاب سواد آموزي بزحمت نوشت:
”اسلام ايثارگر لازم دارد.”



فصل 6 : آخرين چله
با ورودش همه به وجد آمدند .كمتر مي شد اينگونه جمع شوند ولي امسال انگار نعمت بارش برف  باعث اين تجمع نيز شده بود.پرده را كنار زد و اوركت كره اي  خود را در آورد وبيرون از خانه تكاند تا برف را بداخل نياورده باشد.پيش تر از همه حمزه به آغوشش پريد و او همچنانكه كوچكترين پسرش را در بغل گرفته بود در قسمت بالاي كرسي كه به او اختصاص داده شده بود نشست و دختر ششماهه اش را كه در خواب ناز فرورفته بود بارها و بارها بوسيد.حمزه در آغوش پدر به برادران ديگرش فخري كودكانه فروخت.
مادر بلافاصله چائي ليواني را روي كرسي گذاشت و مرد كه انگار هنوز كرسي او را كامل گرم نكرده بود با مكثي  كوتاه قندي برداشت آن را در چاي زد و مشغول خوردن شد.
محمد رضا خواست سعيد ده ساله را از برداشتن اناري منع كند كه پدر گفت:
پسرم به او كاري نداشته باش.امشب شب چله است.بايد شب چره خورد و گفت و شنيد.
زن همچنانكه ظرف توت خشك و نقل را روي كرسي مي گذاشت گفت:
بخوريد و خدا را شكر كنيد .هم براي برف وهم براي اينكه سالم دور هم جمع شده ايد.
صداي كوبه در كه بلند شد همه گفتند عمو عسگري آمده است و عليرضا زودتر از همه در را باز كرد. خوش وبشها آغاز شد و عمو خيلي زود كنار پدر نشست و بلافاصله سوال كرد:
-آقا محمد حسين ديروز آن پيرمرد خيلي به شما توهين كرد. قضيه چه بود؟چرا چيزي نمي گفتي شما كه قبلا با كمتر از اينها برمي آشفتي.كتك مي زدي و كتك مي خوردي.
محمد حسين با دادن يك نقل وتوت خشك به حمزه بخوبي و بوضوح نشان داد كه مايل نيست اين مسئله در جمع خانواده مطرح شود مخصوصا آنكه پسرانش جوان شده بودند و ممكن بود بخواهند عكس العمل نشان دهند لذا سريع و مختصر گفت:
پيرمردي سفيد مو بود .ظلم وخطا مي گفت ولي نمي شد چيزي به  او گفت خود را با ذكر لااله الا الله آرام كردم راستي حسن شما كجاست.
مادر بچه ها براي عمو چائي آورد و در  كنار فرزندش حسن نشست عمو جواب داد:
-الآن مي رسد.
محمد حسين گفت:
-راستي بچه ها اين لطيفه را  شنيده ايد
و بچه ها پرسيدند كدام لطيفه ؟ و چون از موضوع آن مطلع شدند ضمن دادن پاسخ منفي مراتب اشتياقشان به شنيدن آن را نشان دادند . 
و او ادامه داد:
جواني بدون كاركردن دعا مي كرد كه خدا به او زن و زندگي  بدهد پدرش مي گفت بايد با توكل به خدا دنبال كار بروي نه آنكه صبح تا شب براي نان و آب دعا كني . روزي پدر از روزن خانه نگاه مي كند و مي بيند كه فرزندش دعا مي كند و از خدا روزي مي خواهد.مدتي بعد گفت خدايا نان و آب نمي دهي حداقل كلوخي برسر من بزن .پدر بلافاصله كلوخي مي  اندازد و جوان 
مي گويد:
خدايا براي دادن نان و آب كه زورت مي آيد ولي  براي  كلوخ زدن خوب چالاكي !!
صداي اهل خانه بلند شد.پدر ادامه داد:نمي دانم پسر نمي دانسته كه جوان بايد تلاش كند و از اعضا و جوارح قوي خود استفاده كند يا نمي دانسته كه بايد خدا را بشناسد و آنگاه دعا كند.از آن گذشته سزاي تنبل سنگ و كلوخ است مگر نيست؟
بچه ها ضمن آنكه بخوبي پيام پدر را گرفته بودند با هم گفتند:
- بله سزا ي تنبل سنگ و كلوخ است.
پسرعمو وارد شد.جوانترها خوشحال به استقبالش رفتند و او را در جمع خود جاي دادند.محمد بمحض جابجا شدن در زير كرسي كه هرم جانانه اي را نثار از راه رسيده ها مي كرد به عنوان جواني بزرگتر و عضوي از سپاه پاسداران گفت:
عمو‏,مسئول پرسنلي سپاه مي گفت درخواست جابجائي كرده ايد.مبارك باشد.دليلش چيست؟
وباز محمد حسين خواست كه سريع تر مطلب را درز بگيرد و در  جمع خانوادگي از مسائل كاري سخن نگويد لذا طفره رفت:
مطلب خاصي نبود. كار است و بايد مطيع بود.
ولي انگار پسرجوان برادر متوجه نشده بود,توضيح داد:
مسئول پرسنلي گفت عمويت آمده اينجا گفته كارم كم است.جبهه هم كه مارا نمي فرستيد .مارا جائي بفرستد كه با ضد انقلاب مبارزه مي كند و ماهم او را به عنوان راننده به واحد اطلاعات سپاه معرفي كرده ايم.
و باز محمد حسين دلگير  از طرح اين مطالب ولي با روي خوش گفت:
- از مسجد چه  خبر؟مشكلي كه نيست.
و او هم كه مشتاق بود گفت:
- طرح شما درباره امام جماعت شدن جوانترها مورد اعتراض مسن ترها قرار گرفته،عده اي ناراحت هستند .برخي اقتدا نمي كنند و بعضي هم به اكراه اقتدا مي نمايند.
وپدر خوشحال از طرح اين  بحث گفت:
- بيخود،روحاني كه نداريم.جوانترها سواد دارند  وقرائت نمازشان را من از عالم سوال كرده ام خوب بلدند.از من و خيلي ديگر از مسن ترها عادلتر هستند چون چيزي براي كتمان ندارند.حال چه اشكالي دارد؟البته جوانان خطاهائي هم مي كنند كه بنظر من همه آنها قابل تذكر و گذشت است. چطور توقع داريم خدا ما را ببخشد در حاليكه ما خطاي ديگران را نبخشيم.
اين قسمت سخنان،فرزندان جوان محمد حسين را كه در حال خوردن تنقلات روستائي به گوش دادن مشغول بودند براستي كيفور وبيشتر مشتاق شنيدن مي كرد و انگار اين حس به پدر منتقل شد و فرزندان را آماده پذيرش نصايح در قالب خاطرات مي ديد لذا ادامه داد:
-وقتي جوانها شبانه در شهر و روستا عليه طاغوت شعارنويسي مي كردند.اين بزرگترها كجا بودند؟من بارها شبانه با فانوس بيرون رفتم و جوانها را درحال شعارنويسي ديدم.البته تشويقشان هم كردم.حالا كه انقلاب پيروز شده همه انقلابي شده اند. زماني كه مردم را براي تظاهرات به شهر مي بردم پشت وانت همه جوان بودند .اين جوانها الان بايد به ميدان بيايند و بكار بپردازند.اين روستاي ما با اين آب وهوا مساعد كشت پنبه و پسته است و جوانها بايد تلاش كنند .جوان نبايد دلمرده باشد.
و اين بار عمو عسگري گفت:
بله آقا چند سال پيش يادم مي آيد كه در روستا با خشكساليهاي پشت سرهم وضع مردم خوب نبود و مردم در نوروز دل شكسته بودند و از جنب وجوش هرساله خبري نبود. همين پدر شما رفت و  يك كيسه گردو خريد و بين جوانها پخش كرد كه گردوبازي كنند و از لاك خودشان بدر آيند.جوانها هرجمع غيرمنحرف كه تشكيل مي دادند پدرتان از حاميان آنها بود .الآن هم هست.ما هم هستيم.
پسر خودش كه از فرزندان محمد حسين بزرگتر بود بخوبي براين امر گواهي مي داد و در دل به عمويش افتخار مي كرد چرا كه بارها و بارها دفاع وپشتيباني او از جوانها را ديده بود.
لحظه اي سكوت برجمع حاكم شد باآمدن برادران و جمع شدن فرزندان ,پدر موقعيت را براي اعلام مطلب مهمي كه مدتها ذهنش را  مشغول كرده بودفراهم ديد لذا گفت:
حمزه به  گردن پدر آويخت:
-بابا مرا هم ببر.
-نمي شود پسركم.من مي خواهم بروم با صدام بجنگم آنجا جاي كوچولوهائي مثل شما نيست.
-كي بر مي گردي برايم چي مي آوري ؟ !
-زود مي آيم.برايت سرصدام را مي آورم يا مي آيم تو را با خود به كربلا مي برم.
و پسرك راضي شد . بزرگترها معناي اين جمله را با توجه به روحيات او بخوبي درك مي كردند . زن آب دهنش را قورت داد و سكوت حاكم شد.
برادرش گفت:
اخوي اين بچه ها از ما روشن ترند و در حال خدمت به انقلاب هستند.ما بايد اين كوچكترها را سرپرستي كنيم تا اينها به   كار خود ادامه دهند,وقتي كه اينها مثل اصحاب امام حسين (ع) شهيد شوند.آنگاه ما علم برداريم و....
مجبور شد سخن برادر را قطع كند و بگويد:
-نه برادر جان هركسي به قدر خودش سهم دارد و ماهم بايد خدمت كنيم.
و برادر بفكر فرو رفت و خاطره ي توصيه عالي و موثر محمد حسين به برادر كوكشان را در ذهنش مرور نمود خوب به يادش مانده بود كه چندسال قبل درچه حال و هوائي به برادر كوچكشان (ابراهيم)گفته بود:
داداش سخاوت شير را داشته باش ، شيرباش وشكار كن تا چهار نفر از تو استفاده كنند نروي روباه شوي و بماني كه كي مي خواهد يك شير شكار كند و روده پوسيده اي گيرت بيايد؟ ! دليري شير را داشته باش و روده ها رابده روباهها بخورند او همين حرف را آويزه گوشش كرده و بجاي كارگري براي ديگران اكنون حدود20 سال است كه مغازه نانوائي اي را اداره مي كند و هميشه چهار پنج نفر ديگر رانيز به كار مي گيرد و حقوق مي دهد.
سكوت حاكم شده بود و همه انتظار  عمو محمد را مي كشيدند كه آيا خواهد آمد يا نه؟ او مختصري دلخوري داشت صداي كوبه در بلند شد و صداي عمو محمد به گوش رسيد كه يا الله گويان داخل مي شد.
محمد حسين عليرغم بزرگي بلند شد و خوش آمد گفت و بچه ها به وجد آمدند. محمد سريع نشست و چند لحظه بعد مادر چائي را جلوي عموي از راه رسيده گذاشت:
اين بار عسگري وظيفه خود را تشخيص داد تا واقعيت ها را بگويد لذا گفت:
-محمد آقا ناراحت نباش.شما بايد محمد حسين را خوب شناخته باشي . در جريان دعواي شما و ديگران او نمي توانسته دروغ بگويد حتي در جهت منافع شما كه برادرش هستي.او واقعيت را گفته و شما نبايد از واقعيت دلخورشوي و...
محمد حرف برادر بزرگتر را قطع كرد وگفت:
 -آخر برادر همه راست ها را بايد اخوي ما بگويد اين حرف را من از ايشان توقع نداشتم بجاي اينكه حق را به طرف دعواي من بدهد مي توانست سكوت  كند.
و اين بار محمد حسين گفت:
-برادر جان تصدقت  گردم.حق طرف  تو داشت از بين مي رفت . اصلا موضوع آنطور كه شما در دعوا مي گفتي نبود آنجا كه حق با شما بود من پشتيباني  كردم ولي بطور كلي نمي توانستم حق را ناحق كنم از آن گذشته با اين حرف من طرف شما هم به حق راضي شد و مرافعه شما تمام شد نشد؟ و الآن شما قهر نيستيد و دوست مانده ايد ، نمانده ايد؟ ! 
و محمد سربه زير انداخت و محمد حسين ادامه داد :
-اخوي جان مگر فراموش كردي كه در ده سالگي آن قلدر سربرج به خيال آنكه برادر كوچكمان گوسفندهاي ما را در زمين مزروعي او چرانده بدون سوال وجواب او را كتك زدزور گو بودند ولي من چه كردم؟آنجا او مظلوم واقع شد و بايد از مظلوم دفاع و با ظلم وظالم مبارزه مي شد.من با چوبدستي به حساب ظالم رسيدم بحدي كه بيهوش شدبعد چنان مرا مي خواستند با چوب بزنند كه اگر خدا كمك نمي كرد مرده بودم و هنوز برساق پايم آثار آن جنگ وجدل هست من چند روز فراري شدم تاآبها از آسياب افتاد.پس بدان كه من تورا دوست دارم اما حق و حقيقت را دوست تر دارم . 
با شنيدن اين سخنان محمد بلند شد و صورت برادر بزرگترش را بوسيد. محمد حسين نيز پيشاني او  را بوسيد صداي صلوات محيط كوچك خانه را فرا گرفت.

فصل 7 : در خط ايثار
آمبولانس ,آژير كشان در گرد وغبار جاده خاكي به روستا وارد شد.
عده اي از جمعيت منتظر,مغموم و برخي خرسند بودند. مغموم از وداع وخرسند از انجام وظيفه.
آمبولانس كه ايستاد قبل از همه زن در حالي كه دختر خردسالش را در آغوش مي فشرد به سوي آن دويد.
راننده نگاهي به او كرد وسر را به زير انداخت و در دل به او افتخار كرد.بچه ها دور و بر آمبولانس را گرفته و از چراغ گردان آن به وجد آمده بودند.
پدر پياده شد .شش پسر و تنها دخترش را بوسيد.پسربزرگترش را در جمع آنها نيافت.
گفتند بلحاظ مشغله كاري موفق به حضور نشده است.
پدرانه گفت:
مهم نيست.كار واجب تر است.پانزده روز كه خداحافظي نمي خواهد برگردم مرا خواهد ديد.
زن اصلا مايل نبود جلوي چشم فرزندانش اشك بريزد و نريخت خود را آماده مسئوليتي عظيم نمود و مرد از موفقيت او در اين مسئوليت مطمئن بود.
خداحافظي طولي نكشيد.مرد در حاليكه نوار كاست را در پخش خودرو جاي مي داد و روستا را ترك مي گفت با نوار همنوا شد:
بانواي كاروان        باربنديد همرهان
اين غافله عزم كرببلا دارد            اين قافله عزم كرببلا دارد
هنوز كاملا از شهر خارج نشده بود كه خودرو تبليغات سپاه را در آينه آمبولانس ديد وتوقف  نمود به او گفتند:
اين رزمنده را تا باختران برسانيد.ضمنا ماموريت شما نيز سه ماهه مي باشد.
از وجود اين همسفر بخاطر نجات از تنهائي خوشحال بود و از آنجائي كه او را همسن پسر بزرگش مي يافت شادي و شعف او مضاعف شد.
صداي چرخ آمبولانس برآسفالت به همراه موتور ماشين آزار دهنده تر مي نمود.سكوت بين آنان پس از احوالپرسي اوليه طولاني تر شده بود.
-شما تا بحال جبهه رفته ايد؟
با نگاهي سرشار از محبت به جوان, همچنانكه سر را به طرفين تكان مي داد گفت:
-خير ولي پارسال به همراه ساير اعضاي شوراي روستا يك بازديد چند روزه بدعوت جهاد سازندگي از اهواز ، ‏آبادان, شلمچه,خونين شهر,هويزه داشتيم و  مقداري از خاك هويزه را به عنوان تبرك آوردم. راستي سوسنگرد و بستان هم رفتيم.
- مدت ماموريت شما چقدر است؟
او همچنانكه آمبولانس را از خط سبقت به مسير اصلي هدايت مي كرد با لبخندي مليح گفت:
-پانزده روزه بود ولي همزمان با آمدن شما 3 ماهه شد.البته قبلا هم احتمال افزايش دادند از
 30 نفر ما 23 نفر بااين افزايش زمان مشكل داشتند و تنها 7 راننده آمبولانس اعزام شديم.از اول نگفتند 3 ماه است تا ما حداقل درست و حسابي خداحافظي مي  كنيم.
-ان شاا... برمي گرديم.
-ان شا ا.. من مطمئنم تا خدا نخواهد برگي از درخت جدا نمي شود. من خودم بارها با مرگ روبرو شده ام ولي چون خدا نخواسته زنده مانده ام. در همان بازديد از جبهه آنقدر خمپاره زدند كه هركدام مي توانست  به زندگي ما خاتمه دهد.ببينم تا كنون در رختخوابت مار پيدا شده است.يا از كوه به پائين پرت شده اي كه معجزه وار نجات يابي .
من علاوه براينها از چوب بست بنائي افتاده ام. با ماشين چپ كرده ام.بين تريلر و تراكتور آن مانده ام .در زلزله بوده ام .اينهاهمه وهمه خواست خدا بود تا زنده بمانم و زبان حال هميشگي من اين بوده كه رحم كن اي پروردگار رحمت خود را برما بيار.
گر نگهدار من آن است كه من مي دانم                   شيشه را در بغل سنگ نگهميدارد 
صداي بوق و چراغ ممتد خودروئي كه از روبرو در حال سبقت از اتوبوسي به آنها نزديك مي شد او را مجبور كرد تا ماشين را به شانه خاكي سمت راست هدايت كند و سريعا به آسفالت برگردد.رنگ از چهره هردو پريد و او ادامه داد:
-همين مورد هم يكي ديگر.اينجا مي توانست پايان خط باشد و مانند هميشه خدا به من رحم كرد به خواست خداادامه  مي دهيم .مجددا سكوت بين آنان حكمفرما شد و هركدام در سكوت به چيزي مي انديشيد.
او خود را در حال بنائي و كشاورزي مي ديد. يادآوري گرماي تنور نانوائي در اين سرماي بهمن ماه برايش لذتبخش مي نمود.با يادآوري كلاس هاي نهضت سواد آموزي لبخندي برلبانش نقش بست و از اينكه حالا تقريبا ميتواند بخواند وبنويسيد احساس رضايت مي نمود .به ياد‌آورد كه چگونه در چهل سالگي با صرف تقريبا دو سوم در آمدش به تمرين رانندگي پرداخت و گواهينامه گرفت تا با وانت  خود كمك هاي زيادتري را به روستائيان بنمايد و همين نيز باعث اصرار آنان برحضور او در شوراي اسلامي روستا گرديد.
دستي به شانه اش خورد.
-كجائي اخوي .اصلا به فكر جاده و تابلو ها هم هستي؟
خنديد و درهمان حال گفت:
-در شوراي روستاي نجم آباد در حال بررسي مشكلات مردم !
-خدا قبول كند ولي الآن بايد به جبهه و صدام انديشيد.
-چرا به جهاد با نفس نينديشيم كه جهاد اكبر است.
و همچنانكه در جلوي قهوه خانه اي نگه مي داشت ادامه داد:
-وقت نماز است .بهتر است به آن فكر كنيم.
و از خودرو پياده شد و درآن هواي سرد شروع به بالا زدن آستين ها نمود.
سلام امام  زمان (عج) را كه تمام كرد,برگشت چشمش به چشم همكاري از سپاه افتاد كه به سمت او مي آمد .هردو خوشحال يكديگر را در آغوش گرفتند.
-كجا حاجي ؟ 
جبهه انشاا... بالاخره رضايت مسئولين را گرفتم تامدتي  رااداي دين كنم.
-شما كه چند فرزند در جبهه داري.اگر خيلي احساس نياز مي كردي بازهم مي فرستادي.
-خدا همه را حفظ كند.آنها رفته اند و مي روند.ولي رفتن آنها از من سلب تكليف نمي كند اين راه, راه عشق  است و من نمي توانم از رفتن  خودداري كنم.
-واحد اطلاعات را به كه مي سپاري؟آنها براي رفتن به روستاها بخاطر تحقيق و كارهاي ديگرنياز به راننده دارند.
-بالاخره آنها هم بايد مدتي مشكلات را تحمل كنند.سه ماهه است تا چشم برهم بگذاريم تمام ميشود. اگر زنده بزگشتيم در خدمتيم.
همسفر او نيز به آنها ملحق شد و او معطل كردن همكار وتاخير در نمازش را مصلحت نديد.او رادر آغوش گرفت و گفت:
-ما را حلال  كن. پس از نماز از ماهم غافل نشو.التماس دعا.
و سريع او را ترك گفت و به قصد پوشيدن چكمه ها بيرون رفت.
چند دقيقه بعد آن دو در خودرو بودند در ريزش برف زمستاني آنهارا مجبور به روشن كردن بخاري ماشين نمود جاده لغزنده بود و مسير در سكوت و به آرامي پيموده مي شد.
 
 
 فصل 8 : در حال و هواي شهادت 
برادران نهار ‏نهار برادر‏,لطفا بيائيد نهارتان را بگيريد.
كاغذ و قلم را كنار گذاشت .قابلمه را كه قبلا در دسترس قرار داده بود برداشت وبه تويوتاي حامل غذا نزديك شد.
جواني راه را براو بست و در حاليكه قابلمه را مي گرفت گفت : شما جاي پدر ما هستيد شما برويد نامه را بنويسيد من امروز غذا را مي گيريم . او نيز در حاليكه ظرف را به طرف خود مي كشيد پاسخ داد:
-نه پسرم,من در اينجا كارم كمتر است..نامه نوشتن من وقت زيادي مي گيرد.بعدا مي نويسم.
غذا را كه گرفت.سفره را پهن كرد و همرزمان جوان را كه در حال بازي فوتبال در پايگاه شهيد بهشتي بودند چنين دعوت كرد:
-رزمندگان اسلام با ذكر صلوات بفرمائيد نهار.بفرما اخوي,بفرما.
و  خود همچنانكه شروع به كشيدن غذا در بشقاب ها مي نمود شروع به صلوات فرستادن كرد.جوانهاي رزمنده نيز توپ پلاستيكي رابه گوشه زمين شوت كردند و يكي يكي در كنار سفره پهن شده نشستند.
-آقاي علي حسيني شما در حكم پدر ما هستيد.لطفا اجازه بدهيد ما سفره پهن كنيم و ظرفها را بشوئيم.
و او قاشق غذا را جلوي دهان نگه داشت و گفت:
شما جوانيد و فعال گرچه ما هنوز هم چندان پير نيستيم ولي بالاخره توان و سواد فعلي شما را نداريم.ما در اينجا همين خدمت را مي توانيم انجام دهيم و بيشتر اجازه نداده اند.ضمنا بنده درخانه هم كمك مي كنم و ظرف مي شويم آقايان من سابقه دارم.
وهمه از شنيدن اين جمله به خنده افتادند .بسم  الله مجددي گفت و لقمه را در دهان گذاشت.
هنوز غذايش تمام نشده بود كه محمد جواد(فرمانده واحد بهداري)از دور پيدا شد و او از خير بقيه غذا گذشت و موقع را مغتنم شمرد.به استقبالش رفت و در حاليكه دستانش را بدست گرفته بود اورا به پشت آمبولانس خود كشانيده گفت:
اين چه وضعش است ؟ ! نزديك يك هفته است آمده ايم ولي بيكاريم ! يك كار درست و حسابي بدهيد انجام دهيم.ديگران هم نمي گذارند ما اينجا نيامده ايم وقت گذراني كنيم ! 
محمد جواد در حاليكه دوروبر خود را مي نگريست تا مبادا كس ديگري بشنود گفت:
اخوي كار همين است كه هست.شما وظيفه داريد هركاري واگذار شد انجام دهيد ديگر حرفي نباشد ! بمانيد تا اگر مجروح يا شهيدي بود منتقل شود.
ولي او به اصرار خويش ادامه داد وگفت:
من مايلم كار بيشتري انجام دهم ، من اينجا هستم و هروقت راننده آمبولانس بخواهند مي روم ولي اين كم است.
و اين بار محمد جواد همچنانكه دستان او را گرفته بود و اورا به سمت ديگران مي كشاند گفت:
بسيارخوب,صحبت مي كنم تا انبار مهمات اينجا را نيز به شما بسپارند آنوقت مهمات را هم خواهيد رسانيد.
-خيلي ممنون خدا خيرت بدهد.
همچنانكه لبخند رضايت بر لب داشتند برسرسفره نشستند و او بشقابي از عدس پلو را جلوي فرمانده واحد بهداري گذاشت  وخود به سمت قلم وكاغذ رها شده رفت وچنين نگاشت:

 

لختي متوقف شد احساس كرد اين چند سطر غلط هايي دارد بذهنش رسيد براي بازنويسي از همرزمان كمك بخواهد وليكن قانع نشد چون مشكل خاصي احساس نكرد فرزندانش در حال تحصيل بودند وبدون زحمت مي توانستند مكتوب را بخوانند مقداري ديگر فكر كرد  وآخر الامر چنين خاتمه داد.





فصل 9 : مسئوليت عظيم
آمبولانس ,آژيركشان در گردوغبار جاده خاكي به روست' وارد شد.عده اي از جمعيت منتظر مغموم و برخي خرسند بودند.مغموم از وداع و خرسند از انجام وظيفه .
آمبولانس كه ايستاد قبل از همه زن در حاليكه دختر خردسالش را درآغوش مي فشرد به سوي آن دويد راننده نگاهي به او انداخت و سررا به زير انداخت و در دل به اوافتخار كرد .بچه ها دور و بر آمبولانس را گرفته و از چراغ گردان آن به وجد آمده بودند.
پدر پياده نشد تا 6پسر و تنها دخترش را ببوسد. پسر بزرگش درجمع آنها نبود گفتند بلحاظ مشغله كاري موفق به حضور نشده است وليكن منتظر اوئيم.
پدري گفت:
-محمد رضا رسيد.
زن اصلا مايل نبود جلوي چشم فرزندانش اشك بريزد و نريخت.خود را آماده مسئولتي عظيم مي نمود و براي موفقيت خود در اين مسئوليت دعا مي كرد.
 خداحافظي طولي نكشيد مردم با نوار كاست هم ناله شده بودند:
اي از سفر برگشتگان كو عزيزانمان       كو عزيزانمان 
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانمان        كو شهيدانمان
 
شادی روح شهیدان صلوات